خورشید نگاه پر فروغش را از سمت شرق راهی آسمان میکند و حالا آماده ی رویارویی با بازی دراز هستم.

بازی درازی که به گفته راوی معجزه ها در دل خود جای داده است . شش برگزیده ی خدا به بالا ترین نقطه ی غیرت می‌رسند و چه انتظاری داری که نترسند جبهه باطل از فرمان محاصره ی شهید وزوایی .


بازی دراز همانند پرنده ای عقاب صفت است که در بالای منطقه گیلان‌غرب و سر پل ذهاب ، قدرت خود را سخاوتمندانه نشان میدهد . روبه روی قبر شهید گمنام نشسته ام از بالا همه چیز کوچک است احساس حقارت در برابر این همه عظمت اشک هایش را جاری میکند . غرور جوانه ام خورد میشود در مقابل این همه ایثار . چهل بهار است که هنوز مادری چشم انتظار است ، انگار که همنشینی با شهیده مظلومه بی بی زهرا ، لذت شهادت را دوچندان می‌کند که دل نمی‌سپارند به این دیار فانی .
روضه تمام شد ولی مگر میشود دل را راهی سنندج کرد اصلا بازی دراز است و ساعت ها تنهایی ، به اجبار دل میکنم از این عشق بازی.
روز به پایان می‌رسد ، خورشید در آخرین تقلا هایش سعی در گفتن حرفی دارد که غروب مانع میشود ، شاید که باید این راز هنوز هم پنهان بماند ، رازی که بین بازی دراز و خورشید و خداست .
ماه در آسمان می درخشد ، ستاره ها چشمکی میزنند و ورودم را به تنهاییشان خوش آمد میگویند . 
سومین روز از این سفر پنج روزه عشق میگذرد .

#زینب_عابدینی 
#ادامه_دارد